ساقی

نذر کردم گر ازین غم بدر آیم روزی تا در میکده شادان و غزل خوان بروم

ساقی

نذر کردم گر ازین غم بدر آیم روزی تا در میکده شادان و غزل خوان بروم

آخرین جرعه این جام

 

 همه می پرسند:

چیست درزمزمه مبهم آب؟

چیست درهمهمه دل کش برگ؟

چیست دربازی آن ابر سفید،

روی این آبی آرام بلند،

که تورا می برداین گونه به ژرفای خیال؟

چیست درخلوت خاموش کبوترها؟

 چیست درکوشش بی حاصل موج؟

چیست درخنده ی جام؟

که توچندین ساعت

مات ومبهوت به آن می نگری؟

نه به ابر،

نه به آب،

نه به برگ،

نه به این آبی آرام بلند،

نه به این آتش سوزنده که لغزیده به جام،

نه به این خلوت خاموش کبوترها؛

من به این جمله نمی اندیشم!

من مناجات درختان راهنگام سحر،

رقص عطرگل یخ را باباد ،

نفس پاک شقایق رادر سینه کوه،

صحبت چلچله ها رابا صبح،

نبض پاینده هستی رادرگندم زار،

گردش رنگ وطراوت رادرگونه گل،

همه رامی شنوم،می بینم!

من به این جمله می اندیشم!

به تومی اندیشم!

ای سراپا همه خوبی،

تک وتنها به تو می اندیشم!

همه وقت،

همه جا،

من به هرحال که باشم به تو می اندیشم!

توبدان این را

تنها توبدان

توبیا،

توبمان بامن تنها توبمان

جای مهتاب به تاریکی شب ها توبتاب!

من فدای تو،به جای همه گل هاتوبخند!

اینک این من که به پای تودرافتادم باز

ریسمانی کن ازآن موی دراز

توبگیر!

توببند!

توبخواه!

پاسخ چلچله هاراتوبگو

قصه ی ابرهوارا توبخوان!

توبمان بامن،تنها توبمان!

دردل سا غر هستی تو بجوش!

من،همین یک نفس ازجرعه جانم باقی ست،

آخرین جرعه این جام تهی راتو بنوش! 

فریدون مشیری