لب رود پای یک بید کهن داشتم ازایثار ازصداقت،ازعشق
می نوشتم شعری "که چه زیباست که انسان باشیم،درد یکدیگر بدانیم وبه یاری ضعیفان برویم"
وازاین گونه سخن های لطیف.
مرد کوری آمد با عصایی در دست از کنارم ردشد
دوقدم بالاتر ناگه افتاد به آب جایتان خالی بود
بی عصا،بی عینک مرد بیچاره به فریاد بلند داد می زد که کمک
من هنوزاول شعرم بودم ونخواستم
که چنان سوژه انسانی را
نیمه کاره،ناقص من رهایش سازم
می نوشتم که " که چه زیباست که انسان باشیم،درد یکدیگر بدانیم وبه یاری ضعیفان برویم"
مرز پایانی شعرم بودم
"که طرف جان می داد"
می خوام دنیا نباشه اگه اس اس نباشه
می خوام فوتبال نباشه اگه اس اس نباشه
می خوام این لیگ نباشه اگه اس اس نباشه
نباشه هر کی می خواد تیم اس اس نباشه
چه صدف ها که به دریای وجود
سینه هاشان زگهر خالی بود
ننگ نشناخته ازبی هنری
شرم ناکرده ازاین بی گهری
سوی هردرگهشان روی نیاز
همه جاسینه گشایند به ناز
زندگی –دشمن دیرینه من-
چنگ انداخته درسینه من
روزوشب دارد بامن سرجنگ
هرنفس ازصدف سینه ی تنگ
دامن افشان گهرآورده به چنگ گوهر
وان گهرها ... همه کوبیده به سنگ
فریدون مشیری
روزی دروغ به حقیقت گفت :میل داری با هم به دریا برویم وشنا کنیم؟
حقیقت پذیرفت وفریب خورد . . . آن دو باهم به کنار ساحل رفتند،وقتی به ساحل رسیدند،حقیقت،لباس هایش رادرآورد وتنی به آب زد.دروغ حیله کرد ولباس های اوراپوشید ورفت.
از آن روزهمیشه حقیقت،عریان وزشت است،اما دروغ درلباس حقیقت باظاهری آراسته نمایان می شود.