ساقی

نذر کردم گر ازین غم بدر آیم روزی تا در میکده شادان و غزل خوان بروم

ساقی

نذر کردم گر ازین غم بدر آیم روزی تا در میکده شادان و غزل خوان بروم

همراه

من در یک راه تاریک قدم برمی داشتم.نه راه رامی دیدم ونه طلب چراغ می کردم. نمی دانستم که علت تاریکی،نبود نوراست وهیچگاه نور رابه یاد نمی آوردم آن را ازدست داده بودم. تنهای تنها بودم.هیچ همراه وحتی یاری نداشتم وصدای پای هیچ همراهی رانمی شنیدم وتابلویی رانمی دیدم.همه چیزهیچ وپوچ بود.درتاریکی می خوابیدم وهیچ وقت به فکردیدن چیزی نمی افتادم.دیدن فقط درخواب معنا داشت.  

 

 

خواب دیدم درجاده ای تاریک چراغی به دست دارم وحرکت میکنم وهمراهی دارم که در همه حال کمکم میکند اوتنها همراه من بود.به فکرفرورفتم چراوقتی بیدارمی شدم همه جا تاریک بود؟

شب وروزازپس هم می گذشت ومن هم چنان درطلب دیدن می ماندم.نمی دانستم ازچه کسی بخواهم.هربارکه فکرمی کردم گذشته ام رابیاد می آوردم.من آفریده ی خالقی بودم که مرادر راهی روشن قرارداده بود وهمراهی برای من فرستاده بودتا مراکمک کند.آن همراه نه میتواند به جای من ببیند و نه بشنود ونه حس کند،بلکه می تواند با حرف هایش گوشم راشنوا،چشمانم رابینا وحواسم رابه کاراندازد.گوشی که پرازحرف های دنیایی شده وچشمی که فقط دنیا رامی بیند.

الهی!

کسی که خواب است حتی اگرچشمانش راباز کنی نمی بیند. کاری کن خودمان چشمانمان را به روی جهان بازکرده وبه همراه همراهمان درآسمان های سعادت پرواز کنیم. 

نظرات 1 + ارسال نظر
سهیلا یکشنبه 13 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 15:42

خیلی باحال بود. فقط عکس ها باز نشد.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد